نویسنده سید مهدی شجاعی
سلام
من این کتاب کشتی پهلو گرفته رو به خاطر متن زیبایی که آقای شجاعی نوشتند خیلی دوست دارم
این بخشی که براتون در انتهای این متن میگذارم داستان و وقایع بعد از شهادت رسول خدا (ص) است
زمانی که جریان ثقیفه پیش اومد و….
این بخش از زمان اسما بنت امیث بیان شده خیلی قشنگه
من همه این رو اینجا نگذاشتم ولی توصیه می کنم بخاطر متن روونش حتمن بخونید.
البته این کتاب به صورت صوتی هم هست اما متأسفانه کیفیت زیاد جالبی نداره
البته این فایلی که ما دیدیم اصلن کیفیت نداشت.
خب بخونید و التماس دعا
من هم مثل شما تعجب كردم وقتى كه ديدم عدهاى زن پشت در خانه جمع شدهاند.
شما به من فرموديد:
ــ اسماء! ببين چه خبر است.
من رفتم و خبر آوردم كه:
ــ عدهاى از زنان مهاجر و انصار به عيادت شما آمدهاند.
من ميدانستم كه دل مباركتان از هر چه مهاجر و انصار، خون است اما هم ميدانستم كه كرامت شما ميهمان را از در خانه نميراند، اگر چه ميهمان، جفاكار و خيانتپيشه باشد.
اين بود كه گفتم داخل شوند. عدهشان زياد بود. وقتى دور بستر شما را گرفتند. اتاق كاملاً پر شد. آدمى دراين چهار روز عمر چه چيزهاى غريبى كه نميبيند. آن از ملاقات عمر و ابوبكر و اين هم از عيادت زنان مهاجر و انصار.
پيكر را غرق زخم ميكنند و ميآيند به عيادت زخمى!
نشتر بر جگر فرو ميبرند و بعد، از حال و روز جراحت سؤال ميكنند.
كاش بيايند براى زخم زدن، لااقل جاى سالم را برميگزينند. ميآيند به عنوان مرهم گذاشتن و درست بر روى زخم مينشينند.
يكى از آنها به نيابت از سوى همه سؤال كرد:
ــ كَيْفَ اَصْبَحْتِ مِنْ عِلّتكِ يا اِبْنَةَ رَسُولِ الله؟
ــ اى دختر رسول خدا! با اين بيمارى شب را چگونه به صبح آورديد؟
اگر چه پهلوتان شكسته بود، اگر چه ميخهاى در به سينهتان فرو رفته بود، اگر چه كودك نازنينتان سقط شده بود، اگر چه بازويتان مجروح بود و صورتتان كبود، اما اينها همه منشأ روحى داشت، منشاء معنوى داشت.
شما به حادثهاى طبيعى كه بيمار نشده بوديد، پايتان كه به سنگ نگرفته بود، جسمتان كه غفلتاً به زمين و در و ديوار نخورده بود، اگر چنين بود، در مقابل سؤال آنان ميگفتيد:
ــ دردم كم شد است يا نشده است، جراحتم بهبود يافته يا نيافته است…
اما بيمارى شما كه اينها نبود، اينها تبعات بيمارى بود.
علت بيمارى شما، شوى من ابوبكر و فرماندهش عمر بودند و فضاى مناسب براى بروز و رشد بيمارى همين مردم، همين مهاجر و انصار. همين دور افتادگان از وادى شرف.
اگر همين مردم در دام جهل مركب فرو نميافتادند كه غصب خلافت ممكن نميشد و اولين ضربه بر فرق روح شما وارد نميآمد.
اگر همين مردم، افسار بيغيرتى و بيحميّتى را از گردن خود درميآوردند كه فدك به سادگى مصادره نميشد و دومين شمشير بر سينه روح شما فرود نميآمد و شما را از پاى درنميآورد.
در شب تاريك، جهالت مردم است كه ميتوان به خانه دختر پيامبر هجوم برد و آن را به آتش كشيد، در روز روشن بصيرت كه دست از پا نميتوان خطا كرد.
وقتى مردم به بنبستهاى خيانت پناه بردهاند و خيابانهاى سياست را خالى گذاشتهاند ميتوان در خيابان مدينه النبى، به گونه عزيز خدا و دختر رسول خدا سيلى زد آنچنانكه خون در چشمهايش بنشيند و اشك از ديدگانش بريزد.
گاهى من تصور ميكنم، خدايى كه اشك بندگان را دوست دارد، حتى گريههاى محرابى شما را دلش نميآيد ببيند، چگونه سنگ دل اين مردم را سيل اشكهاى مظلومانه شما تكان نداد!؟
آرى بانوى من، وقتى مردم به سردابهاى آسايش ميخزند، ميتوان ريسمان در گردن خورشيد انداخت و از او بيعت با شب را طلب كرد.
خورشيد عهد ببندد كه ـ چند سال؟ ـ نتابد تا شب بتواند راحت زندگى كند.
هميشه كور باد اين چشمهاى شبجوى شبپرست.
به ابوبكر گفتم:
ــ من اگر چه با مركب جهالت به خانه تو فرود آمدم، اما شأن من بسيار برتر از همسرى با توست، شأن من كنيزى زهراست، اگر كه منت گذارد و راه دهد و بپذيرد.
و شما پذيرفتيد و عاقبت و آخرت مرا نجات داديد، اكنون كه ميرويد سلام مرا به پدرتان برسانيد و بگوئيد كه اسماء بنت عميس اينجايى است، آنجايى نيست. كنيز اين كوخ است، بانوى آن كاخ نيست، از قول من به آسيه هم سلام برسانيد.
من بيتاب بودم ببينم شما در مقابل سؤال اين عيادت كنندگان چه پاسخى ميدهيد. و اصلاً ترديد داشتم كه شما با آن كسالت و نقاهت و حضور اينان و تداعى آنهمه درد، بتوانيد لب بگشائيد و حرفى بزنيد.
اما غوغا كرديد، انگار اين كلام: “كَيْفَ اَصْبَحْتِ؟”، چگونه صبح كرديد؟، طوفانى بودكه خاكسترها را از روى آتش كنار زد و شعلههاى درد، زبانه كشيد.
انگار نشترى بود بر زخم كهنه كه خون تازه از آن جارى كرد.
///////
به خدا در حال صبح كردم كه از دنياى شما بيزارم و از مردان شما خشمگين.
مردانتان را آزمودم، تنفرم را برانگيختند.
ديندارى و پايمرديشان را محك زدم، بيدين و ناجوانمرد از بوته آزمايش درآمدند و روسياهى جاودانى را براى خود خريدند.
مردان شما به شمشيرهاى شكسته و تيغهاى كند و زنگار خورده ميمانند و چه زشت است اين سستى و مسخرگى و رخوت بعد از آنهمه تلاش و كوشش و جديت.
و چه قبيح است اين شكاف برداشتن نيزه مردانگى و خوارى و تسليم در برابر هر كس كه بر آنان فرمانروايى كند.
و چه دردآور است اين لغزش در مسير و انحراف از هدف و فساد در عقل و انديشه.
يادتان هست؟ اين آيه از قرآن را كه:
كافران از بنياسرائيل بر زبان داود و عيسى بن مريم لعن گرديدند زيرا كه آنان عصيان نموده و تعدى ميكردند. نهى از منكر نميكردند و خود فاعل منكر بودند و چه بد عمل ميكردند. بسيارى از آنان را ميبينى كه با كافران دوستى ميورزيدند و چه زشت است آنچه از پيش براى خود فرستادند چرا كه غضب خدا بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانهاند.”
آرى، چه زشت است آنچه ـ مردان شما! ـ از پيش براى خود فرستادند چرا كه غضب خدا بر آنان نازل شده و در عذاب جاودانهاند.
پس به ناچار من كار را به آنان واگذاردم و ريسمان مسئوليت را در گردنشان انداختم و آنان بار سنگين حقكشى را بر دوش كشيدند در حاليكه من با حربه حقيقت و استدلال از هر سو آنان را احاطه كرده بودم.
پس لب و دهان و دست و گوش آنان بريده باد و هلاكت سرنوشت محتومشان باد. واى بر آنان!
چرا نگذاشتند حق در مركز رسالت قرار يابد؟ و چرا پايگاه خلافت نبوى را از منزل وحى دور كردند؟ همان منزلى كه مهبط جبرئيل روحالامين بود و پيكره رسالت بر پايههاى آن استوار شده بود.
چرا افراد مسلط به امور دنيا و آخرت را كنار زدند و افراد نالايق را جايگزين كردند؟
اين، بيترديد زيانى آشكار و بزرگ است.
چه چيز سبب شد كه از ابوالحسن كينه به دل بگيرند و او را كنار بگذارند؟
من به شما ميگويم.
به اين دليل كه شمشير عدالت او خويش و بيگانه نميشناخت.
به اين دليل كه او از مرگ هراس نداشت.
به اين دليل كه با يك لبه شمشيرش، دقيق و خشمگين، ريشه شرك و فساد را ميبريد و با لبه ديگر بقيه را در سر جاى خود مينشاند.
به اين دليل كه در مسير رضاى خدا از هيچ چيز باك نداشت و به هيچكس رحم نميكرد.
به اين دليل كه در كار خدا اهل سازش و مداهنه و مدارا نبود.
سوگند به خدا كه اگر در مقابل ديگران ميايستاد و زمام امور خلافت را كه رسول الله به على سپرده بود، از دستش در نميآورديد او كارها را سامان ميبخشيد و امت را به سهولت در مسير هدايت و سعادت قرار ميداد و به مقصد ميرساند و كمترين حقى از كسى ضايع نميشد و حركت اين مركب اينقدر رنجآور نميگشت.
على در آنصورت مردم را به سرچشمه صافى و زلال و هميشه جوشانى ميرساند كه كاستى و كدورت در آن راه نداشت، آب از همه سويش سرريز ميشد و همه سيراب ميشدند و هيچكس تشنه نميماند.