خراسان/ علیرضا دلبریان راوی مشهدی دفاع مقدس خاطرهای خواندنی از روش مدیریتی شهید جلیل محدثیفر روایت کرده است:
«از خواب که پریدم، نیمههای شب بود. چشم چرخاندم به اطراف. دیدم هیچکس نیست. پتوهای بچهها مچاله شده به کناری افتاده بود. حتماً اتفاقی افتاده و بچهها سراسیمه
از آنجا رفته بودند. فکر کردم نکند عملیات شده و همه رفتهاند و من جا ماندهام؟ یعنی هیچکس حواسش به من نبوده؟! …[در آن زمان] آماده بودیم برای عملیات بدر
و حالا که این اتفاق افتاده بود، احتمال این که عملیات شروع شده و من جا ماندهام، توی ذهنم بیشتر قوت میگرفت. من هم مثل بقیه پتویم را به کناری پرت کردم و
پوتین پوشیده و نپوشیده، سراسیمه دویدم سمت محوطه قرارگاه. اولین چیزی که به چشمم آمد، چند تریلر بود که وسط قرارگاه پارک کرده بودند. فکر کردم بروم جلو و سری
به آنها بزنم. شاید از اتفاقی که افتاده سردربیاورم. جلوتر که رفتم، چند تا از بچههای خودمان را دیدم و بعد آقا جلیل [محدثیفر، فرمانده گردان] را که همگی
در حال نفسنفس زدن بودند. رفتم جلوتر: «برادر جلیل! شما اینجا چی کار میکنین؟! اینجا چه خبره؟» جلیل عرق پیشانیاش را گرفت و گفت: « داریم بار تریلرها رو
خالی میکنیم…» گفتم: «شما؟! چرا شما؟!» میدانستم که جوابی نخواهم شنید. آستین بالا زدم و کمک کردم. بار هر تریلر تعداد زیادی قطعه آماده پل موقت بود که
باید تخلیه میشد . همانطور که داشتم کمک میکردم تا بار تریلر خالی شود، بغلدستیام شروع کرد به حرف زدن: «این برادر جلیل هم شورش رو درآورده. تا مختصر صدای
کمک شنید، از جا بلند شد و راه افتاد برای کمک؛ بچهها هم که میدیدند فرماندهشون داره این کار رو میکنه، مجبور شدن بیان تا از قافله عقب نمونن.» گفتم: «خیلی
خسته شدی انگار! …برو استراحت. توی این تاریکی کی میفهمه تو هستی یا رفتی زیر پتو؟!» گفت: «با دلم چی کار کنم؟! با عذاب وجدانم؟! وقتی فرمانده داره کارگری
میکنه، کی دلش میاد بره زیر پتوی نرم؟!»
کتاب «روایت دلبری» اثر محمد خسروی راد